در این مطلب مجموعه حکایات بوستان سعدی را با موضوعات مختلف گردآوری کرده ایم. در ادامه 10 داستان و حکایت زیبا را از بوستان سعدی بخوانید.
حکایات بوستان سعدیباب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت شحنه مردم آزار
گزیری به چاهی در افتاده بودکه از هول او شیر نر ماده بود
بداندیش مردم به جز بد ندیدبیفتاد و عاجزتر از خود ندید
همه شب ز فریاد و زاری نخفتیکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:
تو هرگز رسیدی به فریاد کسکه میخواهی امروز فریادرس؟
همه تخم نامردمی کاشتیببین لاجرم بر که برداشتی
که بر جان ریشت نهد مرهمیکه دلها ز ریشت بنالد همی؟
تو ما را همی چاه کندی به راهبسر لاجرم در فتادی به چاه
دو کس چه کنند از پی خاص و عامیکی نیک محضر، دگر زشت نام
یکی تشنه را تاکند تازه حلقدگر تا بگردن درافتند خلق
اگر بد کنی چشم نیکی مدارکه هرگز نیارد گز انگور بار
نپندارم ای در خزان کشته جوکه گندم ستانی به وقت درو
درخت زقوم ار به جان پروریمپندار هرگز کز او برخوری
رطب ناور چوب خر زهره بارچو تخم افگنی، بر همان چشمدار
باب دوم در احسان
حکایت ممسک و فرزند ناخلف
یکی رفت و دینار از او صد هزارخلف برد صاحبدلی هوشیار
نه چون ممسکان دست بر زر گرفتچو آزادگان دست از او بر گرفت
ز درویش خالی نبودی درشمسافر به مهمان سرای اندرش
دل خویش و بیگانه خرسند کردنه همچون پدر سیم و زر بند کرد
ملامت کنی گفتش ای باد دستبه یک ره پریشان مکن هرچه هست
به سالی توان خرمن اندوختنبه یک دم نه مردی بود سوختن
چو در دست تنگی نداری شکیبنگه دار وقت فراخی حسیب
به دختر چه خوش گفت بانوی دهکه روز نوا برگ سختی بنه
همه وقت بردار مشک و سبویکه پیوسته در ده روان نیست جوی
به دنیا توان آخرت یافتنبه زر پنجه شیر بر تافتن
اگر تنگدستی مرو پیش یاروگر سیم داری بیا و بیار
اگر روی بر خاک پایش نهیجوابت نگوید به دست تهی
خداوند زر برکند چشم دیوبه دام آورد صخر جنی به ریو
تهی دست در خوبرویان مپیچکه بی هیچ مردم نیرزند هیچ
به دست تهی بر نیاد امیدبه زر برکنی چشم دیو سپید
به یک بار بر دوستان زر مپاشوز آسیب دشمن به اندیشه باش
اگر هرچه یابی به کف برنهیکفت وقت حاجت بماند تهی
گدایان به سعی تو هرگز قوینگردند، ترسم تو لاغر شوی
چو مناع خیر این حکایت بگفتز غیرت جوانمرد را رگ نخفت
پراگنده دل گشت از آن عیب جویبر آشفت و گفت ای پراگنده گوی
مرا دستگاهی که پیرامن استپدر گفت میراث جد من است
نه ایشان به خست نگه داشتندبحسرت بمردند و بگذاشتند؟
به دستم نیفتاد مال پدرکه بعد از من افتد به دست پسر؟
همان به که امروز مردم خورندکه فردا پس از من به یغما برند
خور و پوش و بخشای و راحت رساننگه می چه داری ز بهر کسان؟
برند از جهان با خود اصحاب رایفرو مایه ماند به حسرت بجای
زر و نعمت اکنون بده کان تستکه بعد از تو بیرون ز فرمان تست
به دنیا توانی که عقبی خریبخر، جان من، ورنه حسرت بری
باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت در معنی غلبه وجد و سلطنت عشق
یکی شاهدی در سمرقند داشتکه گفتی بجای سمر قند داشت
جمالی گرو برده از آفتابز شوخیش بنیاد تقوی خراب
تعالی الله از حسن تا غایتیکه پنداری از رحمتست آیتی
همی رفتی و دیدهها در پیشدل دوستان کرده جان بر خیش
نظر کردی این دوست در وی نهفتنگه کرد باری بتندی و گفت
که ای خیره سر چند پویی پیمندانی که من مرغ دامت نیم؟
گرت بار دیگر ببینم به تیغچو دشمن ببرم سرت بی دریغ
کسی گفتش اکنون سر خویش گیراز این سهل تر مطلبی پیش گیر
نپندارم این کام حاصل کنیمبادا که جان در سر دل کنی
چو مفتون صادق ملامت شنیدبدرد از درون نالهای برکشید
که بگذار تا زخم تیغ هلاکبغلطاندم لاشه در خون و خاک
مگر پیش دشمن بگویند و دوستکه این کشته دست و شمشیر اوست
نمیبینم از خاک کویش گریزبه بیداد گو آبرویم بریز
مرا توبه فرمایی ای خودپرستتو را توبه زین گفت اولی ترست
ببخشای بر من که هرچ او کندوگر قصد خون است نیکو کند
بسوزاندم هر شبی آتششسحر زنده گردم به بوی خوشش
اگر میرم امروز در کوی دوستقیامت زنم خیمه پهلوی دوست
مده تا توانی در این جنگ پشتکه زندهست سعدی که عشقش بکشت
باب چهارم در تواضع
حکایت لقمان حکیم
شنیدم که لقمان سیهفام بودنه تنپرور و نازک اندام بود
یکی بندهٔ خویش پنداشتشزبون دید و در کار گل داشتش
جفا دید و با جور و قهرش بساختبه سالی سرایی ز بهرش بساخت
چو پیش آمدش بنده رفته بازز لقمانش آمد نهیبی فراز
به پایش در افتاد و پوزش نمودبخندید لقمان که پوزش چه سود؟
به سالی ز جورت جگر خون کنمبه یک ساعت از دل بدر چون کنم؟
ولی هم ببخشایم ای نیکمردکه سود تو ما را زیانی نکرد
تو آباد کردی شبستان خویشمرا حکمت و معرفت گشت بیش
غلامی است در خیلم ای نیکبختکه فرمایمش وقتها کار سخت
دگر ره نیازارمش سخت، دلچو یاد آیدم سختی کار گل
هر آن کس که جور بزرگان نبردنسوزد دلش بر ضعیفان خرد
گر از حاکمان سختت آید سخنتو بر زیردستان درشتی مکن
باب پنجم در رضا
حکایت مرد درویش و همسایه توانگر
بلند اختری نام او بختیارقوی دستگه بود و سرمایهدار
به کوی گدایان درش خانه بودزرش همچو گندم به پیمانه بود
چو درویش بیند توانگر بنازدلش بیش سوزد به داغ نیاز
زنی جنگ پیوست با شوی خویششبانگه چو رفتش تهیدست، پیش
که کس چون تو بدبخت، درویش نیستچو زنبور سرخت جز این نیش نیست
بیاموز مردی ز همسایگانکه آخر نیم قحبه رایگان
کسان را زر و سیم و ملک است و رختچرا همچو ایشان نه ای نیکبخت؟
برآورد صافی دل صوف پوشچو طبل از تهیگاه خالی خروش
که من دست قدرت ندارم به هیچبه سرپنجه دست قضا بر مپیچ
نکردند در دست من اختیارکه من خویشتن را کنم بختیار
باب ششم در قناعت
حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت
یکی طفل دندان برآورده بودپدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش؟مروت نباشد که بگذارمش
چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفتنگر تا زن او را چه مردانه گفت:
مخور هول ابلیس تا جان دهدهمان کس که دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روزکه روزی رساند، تو چندین مسوز
نگارنده کودک اندر شکمنویسنده عمر و روزی است هم
خداوندگاری که عبدی خریدبدارد، فکیف آن که عبد آفرید
تو را نیست این تکیه بر کردگارکه مملوک را بر خداوندگار
شنیدی که در روزگار قدیمشدی سنگ در دست ابدال سیم
نپنداری این قول معقول نیستچو راضی شدی سیم و سنگت یکی است
چو طفل اندرون دارد از حرص پاکچه مشتی زرش پیش همت چه خاک
خبر ده به درویش سلطان پرستکه سلطان ز درویش مسکین ترست
گدا را کند یک درم سیم سیرفریدون به ملک عجم نیم سیر
نگهبانی ملک و دولت بلاستگدا پادشاه است و نامش گداست
گدایی که بر خاطرش بند نیستبه از پادشاهی که خرسند نیست
بخسبند خوش روستایی و جفتبه ذوقی که سلطان در ایوان نخفت
اگر پادشاه است و گر پینهدوزچو خفتند گردد شب هر دو روز
چو سیلاب خواب آمد و مرد بردچه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد
چو بینی توانگر سر از کبر مستبرو شکر یزدان کن ای تنگدست
نداری بحمدالله آن دسترسکه برخیزد از دستت آزار کس
باب هفتم در عالم تربیت
گفتار اندر فضیلت خاموشی
اگر پای در دامن آری چو کوهسرت ز آسمان بگذرد در شکوه
زبان درکش ای مرد بسیار دانکه فردا قلم نیست بر بی زبان
صدف وار گوهرشناسان رازدهان جز به لؤلؤ نکردند باز
فروان سخن باشد آگنده گوشنصیحت نگیرد مگر در خموش
چو خواهی که گویی نفس بر نفسنخواهی شنیدن مگر گفت کس؟
نباید سخن گفت ناساختهنشاید بریدن نینداخته
تأمل کنان در خطا و صواببه از ژاژخایان حاضر جواب
کمال است در نفس انسان سخنتو خود را به گفتار ناقص مکن
کم آواز هرگز نبینی خجلجوی مشک بهتر که یک توده گل
حذر کن ز نادان ده مرده گویچو دانا یکی گوی و پرورده گوی
صد انداختی تیر و هر صد خطاستاگر هوشمندی یک انداز و راست
چرا گوید آن چیز در خفیه مردکه گر فاش گردد شود روی زرد؟
مکن پیش دیوار غیبت بسیبود کز پسش گوش دارد کسی
درون دلت شهر بندست رازنگر تا نبیند در شهر باز
ازان مرد دانا دهان دوختهستکه بیند که شمع از زبان سوختهست
باب هشتم در شکر بر عافیت
حکایت اندر معنی شکر منعم
ملک زادهای ز اسب ادهم فتادبه گردن درش مهره برهم فتاد
چو پیلش فرو رفت گردن به تننگشتی سرش تا نگشتی بدن
پزشکان بماندند حیران در اینمگر فیلسوفی ز یونان زمین
سرش باز پیچید و رگ راست شدوگر وی نبودی ز من خواست شد
دگر نوبت آمد به نزدیک شاهبه عین عنایت نکردش نگاه
خردمند را سر فرو شد به شرمشنیدم که میرفت و میگفت نرم
اگر دی نپیچیدمی گردنشنپیچیدی امروز روی از منش
فرستاد تخمی به دست رهیکه باید که بر عود سوزش نهی
ملک را یکی عطسه آمد ز دودسر و گردنش همچنان شد که بود
به عذر از پی مرد بشتافتندبجستند بسیار و کم یافتند
مکن، گردن از شکر منعم مپیچکه روز پسین سر بر آری به هیچ
شنیدم که پیری پسر را به خشمملامت همی کرد کای شوخ چشم
تو را تیشه دادم که هیزم شکننگفتم که دیوار مسجد بکن
زبان آمد از بهر شکر و سپاسبه غیبت نگرداندش حق شناس
گذرگاه قرآن و پندست گوشبه بهتان و باطل شنیدن مکوش
دو چشم از پی صنع باری نکوستز عیب برادر فرو گیر و دوست
باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت پیرمرد و تحسر او بر روزگار جوانی
شبی در جوانی و طیب نعمجوانان نشستیم چندی بهم
چو بلبل، سرایان چو گل تازه رویز شوخی در افگنده غلغل به کوی
جهاندیده پیری ز ما بر کنارز دور فلک لیل مویش نهار
چو فندق دهان از سخن بسته بودنه چون ما لب از خنده چون پسته بود
جوانی فرا رفت کای پیرمردچه در کنج حسرت نشینی به درد؟
یکی سر برآر از گریبان غمبه آرام دل با جوانان بچم
برآورد سر سالخورد از نهفتجوابش نگر تا چه پیرانه گفت
چو باد صبا بر گلستان وزدچمیدن درخت جوان را سزد
چمد تا جوان است و سر سبز خویدشکسته شود چون به زردی رسید
بهاران که بید آرود بید مشکبریزد درخت گشن برگ خشک
نزیبد مرا با جوانان چمیدکه بر عارضم صبح پیری دمید
به قید اندرم جره بازی که بوددمادم سر رشته خواهد ربود
شما راست نوبت بر این خوان نشستکه ما از تنعم بشستیم دست
چو بر سر نشست از بزرگی غباردگر چشم عیش جوانی مدار
مرا برف باریده بر پر زاغنشاید چو بلبل تماشای باغ
کند جلوه طاووس صاحب جمالچه میخواهی از باز برکنده بال؟
مرا غله تنگ اندر آمد دروشما را کنون میدمد سبزه نو
گلستان ما را طراوت گذشتکه گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟
مرا تکیه جان پدر بر عصاستدگر تکیه بر زندگانی خطاست
مسلم جوان راست بر پای جستکه پیران برند استعانت به دست
گل سرخ رویم نگر زر نابفرو رفت، چون زرد شد آفتاب
هوس پختن از کودک ناتمامچنان زشت نبود که از پیر خام
مرا میبباید چو طفلان گریستز شرم گناهان، نه طفلانه زیست
نکو گفت لقمان که نازیستنبه از سالها بر خطا زیستن
هم از بامدادان در کلبه بستبه از سود و سرمایه دادن ز دست
جوان تا رساند سیاهی به نوربرد پیر مسکین سپیدی به گور
باب دهم در مناجات و ختم کتاب
حکایت بت پرست نیازمند
مغی در به روی از جهان بسته بودبتی را به خدمت میان بسته بود
پس از چند سال آن نکوهیده کیشقضا حالتی صعبش آورد پیش
به پای بت اندر به امید خیربغلطید بیچاره بر خاک دیر
که درماندهام دست گیر ای صنمبه جان آمدم رحم کن بر تنم
بزارید در خدمتش بارهاکه هیچش به سامان نشد کارها
بتی چون برآرد مهمات کسکه نتواند از خود براندن مگس؟
برآشفت کای پای بند ضلالبه باطل پرستیدمت چند سال
مهمی که در پیش دارم برآروگرنه بخواهم ز پروردگار
هنوز از بت آلوده رویش به خاککه کامش برآورد یزدان پاک
حقایق شناسی در این خیره شدسر وقت صافی بر او تیره شد
که سرگشتهای دون یزدان پرستهنوزش سر از خمر بتخانه مست
دل از کفر و دست از خیانت نشستخدایش برآورد کامی که جست
فرو رفته خاطر در این مشکلشکه پیغامی آمد به گوش دلش
که پیش صنم پیر ناقص عقولبسی گفت و قولش نیامد قبول
گر از درگه ما شود نیز ردپس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟
دل اندر صمد باید ای دوست بستکه عاجزترند از صنم هر که هست
محال است اگر سر بر این در نهیکه باز آیدت دست حاجت تهی
خدایا مقصر به کار آمدیمتهیدست و امیدوار آمدیم